در راه ...
با سلام ...
صبح بود. هوا ابری و سرد و نم نم باران. آستین بلند و بارانی نازک پوشیدم. سوار دوچرخه و براه افتادم.
بعد از ظهر. در راه بودم. افتاب زد بیرون. گرم شد. با اینکه بارانی را کندم و در کولپشتی انداختم، خیس عرق شدم. نیمه راه بودم که ابرها آسمان را اشغال کرده و باد سردی وزید. نزدیک ایستگاه بودم. با خود گفتم چند ایستگاهی با قطار برم تا عرق خشک شود. قطار امد و سوار شدم. با من هم یک خارجی شرقینما دیگر با کولپشتی پر. مال من که همیشه پر هست ایندفعه با بودن بارانی در ان حسابی پر بنظر میآمد. من و او در یک نیمه واگن نشستیم، چندین نفر هم در نیمه دیگر!!
از ایستگاه بعد، از هر پنج نفری که به در نیمهء ما نزدیک میشدند، چهار نفر برمیگشتند(دقت نکردم که سوار واگن دیگری شدند یا نشدند تمام حواسم به این بود که جلوی قهقهه خودم را بگیرم) و آنیک نفر هم به نیمه پر میرفت. درین چند ایستگاه فقط یک پیرزنی در میان ما دونفر نشست. صحنه جالبی بود و تمام حواس من متمرکز که منفجر نشوم (منظور از خنده هست!) نیمه واگن با کلی صندلی خالی و نیمه دیگر پر از آدم. و آنهم در جامعهای که تا وقتی صندلی خالی باشد کسی در کنار دیگر نمینشیند!! وقتی پیاده شدم، پیرزن هم پیاده شد. صحنه مزحکی بود اما وقتی دیگر در صحنه نبودم و در کنارش دیگر خندهدار نبود و تا بیاد دوربینم افتادم، درها بسته شدند و قطار براه افتاد:
نیمه واگن بغیر از یک صندلی با سرنشینی سیهچرده و کولپشتی، کاملا خالی! نیمه دیگر مملو از آقایان و خانمان، کالچرده یا برنزه، و مو طلایی!
حال یک جمله از دهان خبرنگار آلمانی چند روز بعد از قتل و عام در مصر:
"حداقل یک خبر خوب وجود دارد. هیچکدام از مقتولین آلمانی نیستند."