ذوغها
تابستان تمام شد و آفتابی ماند و برگ درختها هنوز سبز. ناگهان بدون پاییز زمستان شده. برگها رو به زردی و هنوز نریخته، سرمای زمستان شروع به وزیدن کرده است. داخل ایستگاه و باد بدنبال. داخل قطار و جای گرم نشستن. بغلش کرده بود و هی سرش را ماچ میداد. قطار حرکت کرد. نیموجبی ناگهان بلند شد و به سمت در دوید. روی نوک پایش بلند شد و دستگیره را با نوک انگشتش گرفت. چهرهاش از ذوغ نورانی شده بود چنانکه زمستان را تابستان کرد، داشت کیف دنیا را میکرد که میتوانست بزودی در را باز کند. کودکی ... چه ذوغی میکردیم وقتی زمستان میشد، و الآن!؟ عجب سردی شده ... یا بهتر بگویم، عجب "سردی" شدیم ...
کمی بیش از سه دقیقه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر