ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بـده کـدام خونخوار تریم!؟
خیام

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

ذوغ​ها

تابستان تمام شد و آفتابی ماند و برگ درخت​ها هنوز سبز. ناگهان بدون پاییز زمستان شده. برگ​ها رو به زردی و هنوز نریخته، سرمای زمستان شروع به وزیدن کرده است. داخل ایستگاه و باد بدنبال. داخل قطار و جای گرم نشستن. بغلش کرده بود و هی سرش را ماچ می​داد. قطار حرکت کرد. نیم​وجبی ناگهان بلند شد و به سمت در دوید. روی نوک پایش بلند شد و دستگیره را با نوک انگشتش گرفت. چهره​اش از ذوغ نورانی شده بود چنانکه زمستان را تابستان ​کرد، داشت کیف دنیا را می​کرد که می​توانست بزودی در را باز کند. کودکی ... چه ذوغی می​کردیم وقتی زمستان می​شد، و الآن!؟ عجب سردی شده ... یا بهتر بگویم، عجب "سردی" شدیم ...



کمی بیش از سه دقیقه

هیچ نظری موجود نیست: