در راه ...
با سلام ...
چراغ قرمز بود. نگه داشتم. چراغ زرد شد و خواستم برم که دیدم چراغ زرد ماند. یکی بوغ زد و من پا. لبخدی زیرلب زدم و با خود گفتم ای بشر تا کی غلاده میخواهی؟ تا باطوم نباشد و تو مجبور، نتوانی عمل کنی!؟ راه خود گرفتم و رفتم.
(...)
ساعتها بعد موقع برگشت راهم دوباره به آن چهار راه خورد. صحنهای دیدم که انتظار دیدنش که خیالش را هم نمیکردم در پنجاه سال آینده ببینم. جای شما خالی کیف و حال کردم، موهایم سیخ شد .. ببخشید، واقعا معذرت میخواهم، شق کردم، برق چشمهایم غروب را به تخییر انداخت .. عجب صحنهای، هردفعه بهش فکر میکنم و در نظر میآورم صورتم گلگون میشود و قلبم چنان میتپد که نگو. چراغهای راهنمایی و رانندگی هنوز خراب بودند و از پلیس هم خبری نبود. اما یکنفر هم بوغ نمیزد. خیال نکنید خبری نبود، مثل همیشه این چهارراه شلوغ بود، اما یکنفر هم بوغ نمیزد. کمی اینوریها میرفتند، بعد خودشان وا میستادند و به آنوریها راه میدادندو نه دادی نه فریادی و نه بوقی، نه فحشی، نه بدوبیراهی و نه فرصتطلبی و انهم در یک چهارراه بزرگ در کشوری غلادهای آلمان که اگر در یک سهراهه کوچکی چراغ قرمز خراب میشد همه گیج و منگ نمیدانستند چه کنند تا پاسبان بیاید.
الآن که اینو نوشتم چشمام اشک امد، میدانم ممکن هست اما هنوز خیلی خیلی زود هست! و دوستانی که متوجه نمیشوند چرا این گیله مرد حال میکند وقتی همچین اتفاق ناچیزی میافتد، بدناید که برای من این اتفاق ناچیز نیست چونکه خیالش هم نمیکردم همچین نظم کامل و زیبایی در عمرم ببینم و گر روزی روزگاری اینگونه اتفاقات بیشتر شدند امیدوارم اهمیتش را نسلهای بعدی بدانند و بفهمند!!!
بیسالار بمانید و ارزش خود را به وجه طبقهبندی دنیای حیوانات (زر و زور) ربط ندهید. و فراموش نکنید که این رفتار و اخلاق ما هست که عدهء محدودی را چنان زرمند و زورمند میکند که قدرتشان بر ما میچربد!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر